کد مطلب:7995 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:179

فاطمه ... فاطمه توهم ديدي
مقاله




فاطمه ... فاطمه توهم ديدي



سوار چند بار دور ميدان تاخت زد و فريادزنان گفت:

- جم شويد و ببينيد سرانجام مخالفين حكومت را.

- امروز قبل از مغرب يكي ديگر از شورشيان، سر از تنش جدا مي شود.

- بياييد و ببينيد عاقبت دشمنان دين و صحابه رسول را.

از ميان گرد و خاكي كه پشت اسب سياه و جوان بلند شده بود، مأمور چاق و كوتاهي كه ريسمان بلندي را مي كشيد، نمايان شد. سر ديگر ريسمان به گردن مردي زخمي و ناتوان بود كه به زحمت پاهاي برهنه اش را روي زمين مي كشيد و دست و پاهايش در زنجير بود، و بي اختيار اين طرف و آن طرف مي رفت، چند نگهباني از پشت مراقب او بودند يكي از آنها هم مراتب با شلاق چرمي اش او را مي زد تا تندتر قدم بردارد. چيزي نگذشت كه ميدان پر شد از مردم و مسافراني كه براي تجارت به حلّه آمده بودند. مردم را چند بار دور ميدان چرخاندند تا اين كه با اشاره سوار كنار شاخص آفتابي ايستادند. آن قدر شكنجه شده بود كه ديگر شناخته نمي شد. چند جاي بدنش شكسته بود و خون زيادي از دهان و بيني بريده اش رفته بود. ديگر توان ايستادن نداشت. زخمي كه ريسمان روي گردنش انداخته بود، به سوزش در آمده بود. داشت از حال مي رفت كه مأمور يك دفعه ريسمان را به طرف خويش كشيد. نتوانست خودش را نگه دارد و با زانو روي زمين افتاد. جوالدوزي كه از زبانش رد شده بو، يك دفعه كشيده شد و دوباره خون از آن سرازير شد و باريكه تازه اي از خون، پيراهن پاره اش را رنگي كرد.

از ميان جمعيت يكي عربده زنان گفت: تو را چه شده ابوراجح حمامي؟

همهمه و هياهوي جمعيت يك باره بالا رفت: آيا او واقعاً ابوراجح است؟

- مگر چه كرده كه با او آن چنين كرده اند؟

- من هم شنيده ام، با درباريان رابطه خوبي نداشت.

- بزرگ و كوچك حلّه او را مي شناسند، از شيعيان و پيروان صديق ائمه است.

- اين توطئه وزير و هم دستان است.

- مي گويند با سخنانش گروهي را به دين خود كشانده و در گوشه و كنار از صحابه بدگويي كرده.

دوباره همان جوان بلندتر فرياد زد: مرجان نبايد حتي يكي از شما عوضي ها را زنده گذارد.

صدا برايش آشنا بود. سرش را به آرامي بلند كرد. عثمان نگاهي به دوستانش انداخت و جلوتر آمد و باه همان لحن مسخره آميز ادامه داد : « ساكت شده اي ابوراجح! چيزي بگو . نكند آن زبان تيز و برنده ات را در زندان جا گذاشته اي!

باز جلوتر آمد و كنارش نشست. قيافه دوستانه اي به خود گرفت و گفت: آه! چه كسي اين طور بي رحمانه زبانت را سوراخ كرده و دندان هايت را شكسته؟!

دهانش بوي بد و زننده اي داشت. ابوراجح سرش را برگرداند، ابروهاي عثمان گره خورد و با خشم سرش را برگرداند: « يادت مي آيد چه طور مرا پيش دوستانم از حمامت بيرون كردي؟ »

دندان هايش را به هم فشرد و ادامه داد: « حالا نوبت من است »

در چشمانش كينه و نفرت موج مي زد. زل زد توي صورت كبود و پر از خون ابوراجح. كليدي را كه در دستانش بود، به او نشان داد و با خنده گفت: « وزير حمامت را به من بخشيد. »

بعد او را به عقب هل داد و با صداي بلند گفت: « اين است سزاي آن هايي كه باطل را گسترش مي دهند. ببينيد و عبرت بگيريد و ديگر فريب اين دروغ گويان را نخوريد. »

مردم ساكت و حيرت زده به آن ها خيره شده بودند. ابوارجح را همه به خاطر رفتار خوب و شايسته اش دوست داشتند. اما از عثمان و دوستانش هيچ كس دل خوشي نداشت. آن ها با پشتوانه وزير هر روز به آزار و اذيت مردم مشغول بودند. كسي جرأت نداشت چيزي بگويد. آن وقت حتماً وزير، زودتر از ابوراجح سر او را جدا مي كرد.عثمان قهقهه زنان دوباره به طرفش رفت، جنگ در موهايش زد و سرش را بلند كرد: « نگاه كن! ... خوب نگاه كن، اگر بين اين جمعيت امامت را مي بيني، بگو بيايد و كمكت كند. »

از ميان اراذل و اوباش حلّه ، يكي از دوستان عثمان. تلو تلو خوران به آن ها نزديك شد و بريده بريده گفت: « آري بگو بيايد و حمامت را از عثمان پس بگيرد. »

عثمان دور ميدان چرخيد و فرياد زد: « كجاست امام زمانتان؟ چرا نمي آيد دوستانش را نجات دهد؟ »

ابوراجح در دو زخم هايش را فراموش كرد. دستان لرزانش را ستون تن زخمي و ناتوانش كرد و به سختي بلند شد. نگهباناني كه در اطراف مراقب او بودند، يك دفعه شمشيرهاي شان را از غلاف بيرون كشيدند و جلو آمدند. عثمان پوزخندي زد و گفت: « آري! صدايش كن. »

ما زحمت چند قدم به طرف او برداشت. چشمانش سياهي رفت. نتوانست خويش را نگه دارد. محكم روي زمين افتاد و بيهوش شد.

***

چشم هايش را كه باز كرد. تمام بدنش را به شدت درد مي كرد. قفسه سينه اش شكسته بود و به سختي نفس مي كشيد. آهسته ناليد. فانوسي كه بالاي تاقچه سوسو مي كرد، به او نزديك شد. همسرش فانوس را به صورتش نزديك كرد و با صدايي لرزان گفت: « حالت چه طور است؟»

لب هاي خشك و ورم كرده اش را به زحمت از هم باز كرد. زن اشكهايش را با گوشه روسري اش پاك كرد و گفت: « نگران نباش، ديگر نجات يافتي، شيعيان نگذاشتند مرجان تو را مجازات كند. »

ابوراجح كم كم يادش آمد چه اتفاقي برايش افتاده است. به ياد حرف هاي عثمان كه افتاد، قلبش تير كشيد و احساس كرد، دردش چند برابر شد. دلش مي خواست فرياد بزند و امام زمان (عج) را صدا بزند، اما ديگر نمي توانست حرف بزند. اشك در چشم هاي بي رمقش حلقه زد. زن نتوانست در اتاق بماند. بغضش تركيد و ضجه زنان از اتا ق بيرون آمد. طبيب به او گفته بود كه ديگر هيچ اميدي به زنده ماندن ابوراجح نيست. ازپله ها به سرعت پايين آمد و به تك درخت خرمايي كه گوشه حياط كوچك شان قد كشيده بود، تكيه داد. شب از نيمه گذشته بود و ماه از لابه لاي شاخه هاي نخل خودنمايي مي كرد و با نورش، كمي حياط را روشن كرده بود. به در اتاق خيره شد. با مرگ ابوراجح، او و فرزندانش تنها و بي پنها مي شدند. صداي گريه اش بلند شد. دنيا بدون ابوراجح برايش تيره و تار بود.

سرش را به طرف آسمان بلند كرد: « خدايا؛ تو را به بزرگي ات من و بچه هايم را بي سرپرست نكن. ما به غير از ابوراجح كسي را نداريم. »

هنوز حرفش تمام نشده بود كه ناگهان در اتاق به شدت باز شد و ابوراجح سراسيمه بيرون آمد: « صبر كنيد ... صبر كنيد. »

سرجايش خشك شد. ابوراجح به طرفش دويد و گفت: «فاطمه ... فاطمه توهم ديدي ».

بعد به طرف در حياط دويد و با خود گفت: « نكند دارم خواب مي بينم. »

دست پاچه كوزه كوچكي كه زير نخل بود، برداشت و چند مشت آب به صورت ريخت. چشم هايش را چند با ربست و باز كرد. ابوراجح سالم و سر حال، كنار در چوبي حياط ايستاده بود و گريه مي كرد. به طرف او دويد و همين طور كه اشكش سرازير شده بود، خنديد و با صداي بلند گفت: « خدايا شكر ... ابوراجح تو ... تو شفا گرفتي. »

ابوراجح برگشت و آهسته گفت: « آرام باش، بچه ها بيدار مي شوند. »

اشك صورتش را خيس كرده بود و چشم هايش برق خاصي داشت. آب دهانش را به سختي قورت داده و گفت: « من ... من آقا را ديدم. »

بعد زل زد به اتاق و ادامه داد: « وقتي ديدم ديگر نمي توانم حرف بزنم، توي دلم شروع كردم به صحبت و درد و دل با آقا كه يك دفعه اتاق پر از نور شود. ايشان آمدند و كنارم نشستند. دست مبارك شان را از سر تا پاي من كشيدند و فرمودند: خداوند تو را شفا داد. بلند شو و براي خانواده ات تلاش كن. » زن همان طور كه قطرات اشك آرام روي گونه هايش مي غلتيد، با شوق وهيجان به حرف هاي همسرش گوش مي كرد.

ــ ... تا خواستم چيزي بگويم ايشان بلند شدند و به طرف در آمدند. با سرعت از جايم برخاستم و به دنبال شان بيرون دويدم، اما ايشان رفته بودند.

خروس بار سوم بود كه مي خواند، اما ابوراجح هنوز در سجده بود و گريه مي كرد. فاطمه با افتخار به او خيره شده بود. انگار بيست سال جوان تر شده بود. صورتش ديگر مثل قبل زرد و كم مو نبود و زيباتر به نظر مي رسيد.

ابوراجح بلند شد و عبايش را روي دوشش انداخت. زن به طرفش آمد و گفت: « كجا صبح به اين زودي؟ »

لبخندي زد و گفت: « دستور آقاست . »

لحظه اي به يك ديگر خيره شدند. اشك در چشم هاي شان حلقه زد. ابوراجح به طرف در رفت و گفت: « بايد بروم و كليد حمام را از عثمان پس بگيرم. »



نويسنده: ملك محمودي

منبع: ا نتظار نوجوان